پرورگارا بانام تو آغاز مي كنم
فرزندم،فرزندانم:
-شما كه نميدانم آيا دعوت مرا قبول مي كنيد؟
-آيا خداوند مرا لايق عنايتش و هديه اش مي داند؟
براي شما مي نويسم از دعوتم از تلاشم از لحظه هاي شاد و غمگينم نميدانم"آيا فرصتي خواهد بود كه با شما سخن بگويم؟" "آيا خيلي زود دير نخواهد شد؟"پس برايتان مي نويسم تا بخوانيد و بدانيد دليل هايم را دغدغه هايم را و حرف هاي دلم را روزگار درازيست كه از پيوندمان مي گذرد اما من حاضر به دعوتتان نبودم مي خواستم تا آمدنتان را ارج نهم و با شاديتان شاد باشم و خداي ناكرده غمتان را نبينم چه بسيار زخم ها از زبان ها كه بر جانم نشست و چه بسيار تهمت ها كه خنجروار بر پيكرم نخورد اما من همچنان كوه ايستادم و سر فرود نياوردم عزيزم ،عزيزانم اگر روزي دست سرنوشت ما را از هم جدا كرد اگر دل تنگ آغوش پر مهرم شديد به ياد بياوريد كه شما زاده كوه استقامتيد بياد بياوريد اگر كنارتان نباشم همواره پشت سرتان حامي و پشتيبانتان هستم حتي اگر در گوري سرد خفته باشم مي خواهم تا جان در بدن دارم برايتان بنويسم اگر چند صباحي ننوشتم با فاتحه اي روحم را شاد كنيد
اين نوشته را روز25دي ماه1392در روز چهارشنبه ساعت 17:25دقيقه نوشتم كه امروز آن را به اين وبلاگ منتقل كردم