مي نويسم تا بخواني قصه اي از آشنايي

پست اول

1394/11/11 17:21
نویسنده : داني
149 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم سلام عزیزانم

ببخشید ننوشتم روزهای سختی رو گذروندم خیلی ناراحتی کشیدم میدونم باید میرختمشون بیرون اما چه کنم من آدمی هستم که ناراحتی هام رو تو خودم نگه میدارم و میدونم کار خیلی غلطی هست چه کنم یه جا خوندم به دلیل رفتار بد خانواده و اطرافیان هست که آدم این جوری میشه یادمه بچه هم بودم جرعت نداشتم غصه هام رو بیان کنم چون با عث تحقیر و سرزنش خودم میشد بنابراین به مرور یاد گرفتم تو خودم بریزم دارم خودم رو درمان می کنم میدونم سخته اما باید درمان بشم تا برای شما ها مادر خوبی بشم القصه اتفاقات تلخ و شیرین زیادی افتاد اولیش اینکه مار کبری به درک رفت و آخرین خاطره من ازش تو پست قبل هست خدا لعنتش کنه از من جز لعنت چیزی نبرد شنیده بودم به بعضی ها می گن خسرت الدنیا و الاخرت مار کبری هم نه دنیا داشت نه آخرت چون اگر به ذهن من بیاد قطعا لعنتش می کنم هر چند از اون همه بچه و نوه های خودش هم فکر نکنم خدابیامرزی برده باشه خیلی ها می گن مرده دستش از دنیا کوتاهه نباید لعنت فرستاد ولی من می گم چرا شمر و ابن ملجم رو لعنت می کنیم اما این ها رو نکنیم آدم هایی که ادعای مسلمونیشون کشته ما رو ،یادشون باشه حضرت سجاد سخت ترین لحظه ها رو زمانی گفت که مردم مدینه به اسارت اونها هلهله و شادی کرده بودن........جنگ نابرابر سخت نبود زخم خوردن و کشته شدن سخت نبود تحقیر شدن و تو هین شنید سخت بود....

تو مراسم ها زن عمو هم با شکم قلنبه اش حسابی به من پز داد و تا میتونست کنارم و جلوم نشست آخه قبلا یا اصلا جلو چشم آفتابی نمیشد یا پشتش رو می کرد و می نشست تا شکمش هم با لا نیومده بود خونه من نیومد بعدش اومد و فقط خورد و نشست این کار رو کرد که من خونش نرم دلم براش میسوزه آدم بدبختیه فکرش از خوردن و پوشیدن بالاتر نمیره هر جا آش اون پاشه هم خودش هم خونواده اش

زمان زایمانش رو تقریبی فهمیدم با همسری هماهنگ کردم بریم سفر البته گفتم به کسی نگه کجا میریم گفتم به خانواده ات بگو میریم شهر بابای دانی البته قرار بود بابا رو ببریم بزاریم اونجا اما خاله بزرگه گفت خودم می برمش و اونجا هم پیشش میمونم خلاصه همه این کار ها برای این بود که ننه بابا نفهمه ما داریم برای خودمون میریم سفر و گرنه مثل سفر قبلمون زهر مارمون می کنه(بابا به مادرش می گه ننه با لفظ بابا اسمش رو خطاب کردم قصد بی احترامی ندارم) با خودم گفتم اگر تهران باشیم باید بریم بیمارستان دیدن زن عمو خودش که هیچ اما اون خواهر های افریته اش هم کم از خودش ندارن وقتی برای مراسم ختم مار کبری اومدن تا من رو دیدن خودشون رو زدن به ندیدن حتی برای مراسم خواستگاری و بله برون هم که من رو به زور می کشیدن می بردن با من سلام علیک نمی کردن میدونم از درون دارن میسوزن برای اونا هم دلم میسوزه نمی خواستم برم چون بادیدن من و بازم یاد نداشته هاشون می افتادن شروع می کردن به مجازات کردن من میدونی عزیزم من بیچاره تاوان نداشته های خیلی ها رو دارم میدم

راستی یادم رفت بعد ماه رمضون رفتیم کلینیک ناباروری ابن سینا بابا آز داد توی اون آز متوجه شدم بابا کم تحرکی و مرفولوژی پایین داره به دکی نشون دادم دیگه به من دارو نداد البته خودش هم خیلی تعجب کرد چون آز قبلی بابا خیلی خوب بود ولی تو یه بیمارستان معمولی آز داده بود و این آزمایش فقط به خاطر اصرار من بود اگر خودم اصرار نمی کردم بازم نمی فهمید بازم به خودم و توانایی های خودم بیشتر ایمان آوردم خلاصه تو ابن سینا ادامه دادیم که بازهم سلامت من مشخص شد و مشکل بابا اون روز گفتن یک بار آی یو آی بعد آی وی اف

باورم نشد گفتم به خاطر کسب در امد خودشون گفتن میریم پیش یه ارولژیست با دوستای نینی سایتی مشورت کردم دکتر صدر رو پیشنهاد کردن رفتیم خیلی امیدوارمون کرد و دارو داد بعد ماه رمضون یه بار مادر و پدر بابا اومدن خونمون باب گفت که بهشون میگم منم حرفی نزدم چون اگر نمی گفت من و بعد حامله شدن زن عمو تیکه پاره می کردن  سر سفره صبحانه حرف رو کشوندم به ازمایش تا همسری بهشون بنه به زور بهشون گفت فقط نگاه همون کردن و گفتن ایشاا.. درست میشه دلخورخدا میدونه که اگر من مشکلی داشتم چه به روزم می آوردن یادمه سومین باری که برای اومدن تو تلاش کردیم و نشد حالت های پری بهم دست داد به بابا گفتم بازم نشد دارم پری میشم برای من چه قیافه ای گرفت و ناراحت شدشاکی خب ولی من حتی به روشم نیاوردم بهش گفتم تا ته درمان باهات هستم اگر شد شد اگرم نشد با سرنوشت نمی جنگم میدونم درکش برای آدم های بی فرهنگی مثل خانواده همسری سخته اما همه چیز بچه نیست چند صباحی رو می خوام تو این دنیا زندگی کنم چرا همش به نداشته هام فکر کنم گرچه تلاشم تا آخرش برای اومدنتون می کنم اما خوشبختی خودم رو در گرو بچه نمیدونم بعد گفتن بابا به خانواده اش خیلی دلم قرص شد یکمی هم خنک شدشیطان چون پدر نامردش وقتی چهار ماه بیشتر از ازدواجمون نگذشته بود بهم تهمت بچه دار نشدن زد دلم می خواست بفهمه مشکل از پسر خودشه...اینقدر حرف تو حرف میاد که یادم میره چی می خوام بگم ما رفتیم مسافرت تبریز ارومیه مهاباد و زنجان و رودبار خیلی خوش گذشت بیشتر چون ننه و آقای بابا رو پیچوندم خوش گذشتشیطان خودشونم شک کرده بودن هی زنگ میزدن حالا هیچ وقت پشت سر هم زنگ نمیزنن ها ولی هی زنگ میزدن ما هم بیرون بودیم  به خاطر همین گفتم بگو عروسی پسردایی دانی نزدیکه بقیه فامیل رو بعدا می بینیم ما هم اومدیم تبریز12شهریور از سفر آمدیم ولی باز به اونا گفیم 13میایم تا یه وقت حمله نکنن خونمون و البته ننه جان خبر داد زن عمو14شهریور نینیش به دنیا میادبابا بعد یه مدت طولانی باید می رفت سر کار من نرفتم  چون اون روز عروسی پسر عموی بابا بود بابا زنگ زد سالگرد آشنایمون بود بهم تبریک گفت و گفت پسر عمو دنیا اومده گفتم به سلامتی اما گفت اقا و ننش میان خونه ما تا با هم بریم عروسی حرصم دراومد همیشه درد سرهاشون مال منه چون قبل سزارین زن عمو هی می گفت خواهرم اومده تهران خونش با بیمارستان یک ربع فاصله هست دلم می خواست داد بزنم چه طور همه جوره به خانواده زن عمو سواری میدین دم به ساعت تو دوران نامزدیشون اون ها رو دعوت می کردین(من هر گز پا گشا نشدم حتی خودم) اما یکی و دو ساعت رو ندارین برین خونه خواهرش بابا نمیدونست من سر کار نرفتم منم چیزی نگفتم گفتم سعی می کنم زود برگردم خونه تا اونا بیان ،وقتی آقاش گفته بوده میایم خونه شما بابا تعجب کرده مونده چی بگه اونم فهمیده گفته یه زمانی میایم که شما رسیده  باشین من همه کارهام رو کردم از آرایشگاه که اومدم به بابا زنگ زدم گفتم من رسیدم بگو بیان بابازودتر رسید حاضر شد منتظر شدیدم زنگ زدن تو مترو بودن درست اوج شلوغی متر ننه اش حالش خراب شده بود دلم خنک شد شیطانبرای اینکه همش به من می گفتن راهت نزدیکه راه بچم دوره بچم داره اذیت میشهخیلی با این حرف ها من رو سوزوند منم تا دیدمش بهش گفتم دیدی حالا این همون راه نزدیکیه که من میرم و میام  رفتیم عروسی همه تبریک می گفتن دختر عموی بابا هم که خیلی با زن عمو جی جی باجی چپ می رفت راست می اومد بهم می گفت زن عمو مبارکه می خواست هی بچه دار شدن زن عمو رو به من یادآوری کنه فرداش قرار بود زن عمو از بیمارستان مرخص بشه که صبح بابا زنگ زد فهمید هنوز به هوش نیامده بابا به من گفت شاید بره دیدن زن عمو خیلی ناراحت شدم از روز قبلش هم هی به من می گفتن خاله اش اومده مراقبش باشه منم خیلی حرصم در اومده بود من که میدونستم دنبال بخور بخور پیداش شده اومده چه طور اون موقعه ها که زن عمو سقط می کرد پیداش نمی شدالان اومده که ننش یه وقت اون ورها نتونه بره

من زنگیدم به بابا دیدم بیمارستان گفتم چرا رفتی، آخه بابا چشمش رو عمل کرد عمو و زن عمو اصلا نیومدن دیدنش. گفت خاله و داییش اومدن دیدن زن عمو حالا می گن چرا برادرش نیومده شب با بابا قهر کردم گفتم نیباید می رفتی اونم تنها خلاصه از اون شب به جونم افتاد کی بریم دیدنشون گفتم شاید بخوان مراسم بگیرن فوری زنگ زد و پرسید عمو گفت نه مراسم نداریم بازم افتاد به جونم( خدایا چه عذابی از دست این مرد می کشم چرا هیچ وقت فکر نمی کنه منم آدمم غرور دارم شخصیت دارم چرا این همه من رو زیر پای فامیل هاش له می کنه کاش فقط فامیلش بود هر کسی که فکر کنه به اونا ربطی داره)سبزبهش گفتم الان حال زنش خوب نیست بزار کمی بهتر بشه میریم تا اینکه عمو زنگ زد و گفت ننش برای بچه مراسم گرفته نارهار بریم اونجا حالا بابا داره خودش رو می کشه ننم کمرش درد می کنه غذا نمیتونه درست کنه من غذا بگیرم ببرم خونش دیگه داشتم منفجر میشدم گفتم اون برای داداشت جون میده تو نگران نباش عصبانی

اصلا دلم نمی خواست برم چون فامیل های بابا رو خوب میشناسم هر کدام یه تیکه ای یه ادایی منم مثل زن عمو گذاشتم سر ناهار رفتم ننه بابا به شدت بهم چشم غره رفت محل سگش هم ندادم نشستم خوردم هیچ کاری هم نکردم البته قیمه اصلا خوردن نداشت اونم با برنج هندی تو دلم گفتم بزار نینی من بیاد تالار می گیرم چشم فامیلم در میارم بماند تیکه ها و پوزخند های قوم الضالمین150هزارتومن هم کادو دادیم پول یک و نیم گرم طلا یادم اومد وقتی بچه دادشم دنیا اومد رفتم براش پلاک بگیرم اونم با پول خودم همسری نزاشت حتی یک گرمیش رو بخرم ارزون ترین چیزی رو که پیدا میشد خریدیم بعضی وقت ها خیلی حرصم ازش در میاد دلشکستهتازه می خواست 200بده بعد با خودش گفت50رو بزاریم خونمون اومدن بهشون بدیم

ادامه دارد............

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)