مي نويسم تا بخواني قصه اي از آشنايي

پرورگارا بانام تو آغاز مي كنم

فرزندم،فرزندانم:

-شما كه نميدانم آيا دعوت مرا قبول مي كنيد؟

-آيا خداوند مرا لايق عنايتش و هديه اش مي داند؟

براي شما مي نويسم از دعوتم از تلاشم از لحظه هاي شاد و غمگينم نميدانم"آيا فرصتي خواهد بود كه با شما سخن بگويم؟" "آيا خيلي زود دير نخواهد شد؟"پس برايتان مي نويسم تا بخوانيد و بدانيد دليل هايم را دغدغه هايم را و حرف هاي دلم را روزگار درازيست كه از پيوندمان مي گذرد اما من حاضر به دعوتتان نبودم مي خواستم تا آمدنتان را ارج نهم و با شاديتان شاد باشم و خداي ناكرده غمتان را نبينم چه بسيار زخم ها از زبان ها كه بر جانم نشست و چه بسيار تهمت ها كه خنجروار بر پيكرم نخورد اما من همچنان كوه ايستادم و سر فرود نياوردم عزيزم ،عزيزانم اگر روزي دست سرنوشت ما را از هم جدا كرد اگر دل تنگ آغوش پر مهرم شديد به ياد بياوريد كه شما زاده كوه استقامتيد بياد بياوريد اگر كنارتان نباشم همواره پشت سرتان حامي و پشتيبانتان هستم حتي اگر در گوري سرد خفته باشم مي خواهم تا جان در بدن دارم برايتان بنويسم اگر چند صباحي ننوشتم با فاتحه اي روحم را شاد كنيد

اين نوشته را روز25دي ماه1392در روز چهارشنبه ساعت 17:25دقيقه نوشتم كه امروز آن را به اين وبلاگ منتقل كردم

خدایا ازت می خوام این آخرین پست انتظارم باشه

عزیزانم کلی مطلب نوشتم اما پرید الهی که مامن به قربونتون بره یک ساعت زمان صرف کرده بودم خب قسمت نبود من 19 بهمن پانکچر شدم 24 بهمن انتقال دادم و امروز آزمایش دادم خسته شدم دیگه نمی تونم پشت سیستم بشینم و تایپ کنم فقط برام دعا کنید ساعت 2جواب آزمایشم آماده میشه
9 اسفند 1394

پست دوم

سلام عزیزم سلام عزیزانم نمیدونم الان تو دلم هستین یا نه اما فکر این که شاید الان تو دلم باشین دلم غنج میره القصه بعد مهمونی خیالم راحت بود که تا یه ماه بابا اسم خانواده اش رو نمیاره منم درمانش و اقدام رو دنبال می کنم پدر بزرگت روزی که از بیمارستان  روز تولد پسر عموت می آمدن گفت برین پیش خانم دکتر ...دکتر طب سنتی عمو رفته اونجا خوب شده منم چیزی نگفتم گفتم بریم شاید بهتره بشه زنگیدم وقت گرفتم خیلی دیر وقت داد بابا رو روز پنجشنبه بردم پیشش وسط مریض دید کلی عیب و ایراد روی هر دومون گذاشت و کلی دارو ی گیاهی نوشت  واقعا خوردنش برامون سخت بود رعایت اون همه دستور باز بابا رو بردم آز داروهای دکتر ارولوژیست فقط تعداد رو بالا برده بود باز ...
27 بهمن 1394

پست اول

سلام عزیزم سلام عزیزانم ببخشید ننوشتم روزهای سختی رو گذروندم خیلی ناراحتی کشیدم میدونم باید میرختمشون بیرون اما چه کنم من آدمی هستم که ناراحتی هام رو تو خودم نگه میدارم و میدونم کار خیلی غلطی هست چه کنم یه جا خوندم به دلیل رفتار بد خانواده و اطرافیان هست که آدم این جوری میشه یادمه بچه هم بودم جرعت نداشتم غصه هام رو بیان کنم چون با عث تحقیر و سرزنش خودم میشد بنابراین به مرور یاد گرفتم تو خودم بریزم دارم خودم رو درمان می کنم میدونم سخته اما باید درمان بشم تا برای شما ها مادر خوبی بشم القصه اتفاقات تلخ و شیرین زیادی افتاد اولیش اینکه مار کبری به درک رفت و آخرین خاطره من ازش تو پست قبل هست خدا لعنتش کنه از من جز لعنت چیزی نبرد شنیده بودم به ب...
11 بهمن 1394

دور نوزدهم

سلام عزیزای من سلام خوشگلای مامان نمیدونید چی بهم گذشته دلم چقدر خونه دلم گرفته آخه چرا باید این همه سختی بکشم من ، خدا خوب میدونه من طاقت حرف شنیدن ندارم طاقت  تیکه و متلک رو ندارم دارم داغون میشم توی ماه رمضون بعد شب احیا مار کبری به درک رفت دلم خنک شد حسرت دیدن بچه عمو رو با خودش به گور برد هیچ وقت آخرین جمله اش رو یادم نمیره :"جاریت بچه داره تو نداری؟"خدا حتی امونش نداد تا ببینتش توی ختمش زن عمو با فیس و افاده با شکم قلمبه پیداش شد از دور فقط یه سلام علیک الکی کرد اونم فقط برای این که ببینه من میبینمش خواهرهای عوضی تر از خودشم که اصلا سلام نکردن خدا ازش نگذره هیچ وقت من و تحویل نمی گیره همیشه یه جوری میشینه که پشتش به من ...
7 مرداد 1394

دور هفدهم

آره عزیزم رفتیم دور هفدهم فکر می کردم  فصد کردن بابایی شاید نتیجه بده یا قرص استرادیول که دکی گفت برای لانه گزینی جنین هست یا اقدام 3شب پشت سر هم ما یا اون تخمک روز 26اما بازم نشد پری خانم دو روز زودتر آمد و به انتظار ماه قبل من پایان داد البته فکر کنم اثر گلوفاژ هست دوستان مجازی می گن جلو افتادن پری نشونه خوبیه کمی امیدوار شدم دیگه اینکه یه جا خوندم که کمبود ویتامین دی باعث ناباروری میشه تمام آزمایشاتم رو زیر رو رو کردم چیزی پیدا نکردم دلم طاقت نداشت رفتم و آز ویتامین دی رو دادم حالا باید تا بعد تعطیلات صبر کنم امیدوارم که مشکل همین باشه بر طرف بشه عقلم دیگه به جایی قد نمیده طب نوین طب سنتی همه رو انجام دادم اما چرا نمیشه دارم دیونه می...
13 خرداد 1394

در تعجبم!

سلام عزیزکم دلبرکم این ماه اوین ماه بود که دست روی رحمم گذاشتم و بهت سلام کردم بهت گفتم عزیزم اگر اون تو داری قایم باشک بازی در میاری برو یه جای خوب و راحت و امن لونه کن تا به وقتش بیای بیرون و دل مامان و بابا رو شاد کنی روزهای سختی رو می گذرونم روز 22و23پری رو عجیب افسردگی گرفته بودم با هر حرفی و تلنگری اشکم در می اومد روز24حالم بهتر شد روز25 بابایی پیشم بود شبم بعد مدت ها رفیتم شام بیرون و غذاهای جدید رو امتحان کردیم خیلی مزه داد از بس آشپزی کردم خسته شدم نمی دونی وقتی رفتیم تو اون رستوران چقدره دلم می خواست تو هم کنارمون بودی بغلم بودی روز 26بابایی گفت بازم سینه سمت راستت پر رنگ شده دعواش کردم گفتم توهم نده اما توهم نبود بعد از ظه...
8 خرداد 1394

قصه انتظار این ماه من

سلام عزیزم امروز25روز پری رو می گذرونم ماه پیش با مصرف دارو 3تا تخمک عالی داشتم اما خب نیومدی وقتی پری شدم خیلی ناراخت شدم بغض کردم به بابایی اصلا نگاه نمی کردم خاله بزرگه قبل از ماه رمضون یا بعدش می خواد سفر ترکیه بره بهش اصرار کردم بزاره بعد ماه رمضون آخه به خیال خودم اگر تو می آمدی تا آخر ماه رمضون معلوم میشد دختری یا پسر می خواستم کلی برات سفارش لباس و اسباب و وسایل بدم بنده خدا خاله می گفت چرا بعد ماه رمضون برم؟منم سر بالا جواب میدام اما خب نیومدی فردای روز پری انقدر ناراحت و دلسرد بودم که حد نداشت حتی دیگه گریه هم نمی تونستم بکنم با خودم می گفتم چرا خدا صدام رو نمیشنوه یه هو به ذهنم رسید از قران فال بگیرم خیلی غمگین بودم دنبال ...
6 خرداد 1394

برای اومدنت چه کارها که نکردم

سلام عزیزم الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم بابات خوابیده طفلک امروز که عمل لایزیک کرد بعدش خیلی درد کشید هیچ وقت این جوری ندیده بودمش من زیاد با عملش موافق نبودم اما خودش دوست داشت عمل کنه من همون اول ازدواجمون خیلی بهش اصرار کردم قبول نکرد اما الان با دیدن همکارش که عمل کرده بود اونم دلش خواست عمل کنه امروز قرار بود بعدش بریم شمال خاله بزرگه دعوت کرده بود همه چی رو هم آماده کردم البته بازم اصرار بابا بود که ماهم بریم اما وقتی از عمل اومد بیرون خودش منصرف شد فردا هم برای برداشتن پانسمانش باید بریم ببخشید پست قرار بود مال تو باشه اما همش از بابا گفتم اونم خیلی دلش می خواد تو زودتر بیایی طفلکی هر کاری برای اومدنت می کنه اما چه کار ها...
30 ارديبهشت 1394

باز هم خنجر خوردم

دلم نمی خواست امسال رو با ایت تیتر شروع کنم چقدر التماس چقدره گریه چقدره دعا ،خدایا چقدره تحمل آخه منم آدمم از حدم گذشته، دارم کفر می گم   نمی خوای جوابم رو بدی هر ماه امیدوار ،هر ماه انتظار ،از امید داشتن می ترسم عزیزم عزیزانم براتون می نویسم از خاطراتم از دل تنگی هام به خدا کم آوردم نمی تونم تو خودم بریزم به کسی هم نمی تونم بگم به کی بگم که شماتتم نکنه سرزنشم نکنه پوسخند بهم نزنه ،همه باور دارن یه مشکلی هست اما خدا خودش میدونه که هیچ مشکلی نیست هر کاری کردم هر راهی رفتم اما خدا نمی خواد تقصیر از من نیست خب چه جوری به عالم و آدم حالی کنم که فقط باید خدا بخواد سال پیش آخر های سال عمو کوچیکه خیلی مودب و مهربون زنگید به بابا ...
28 ارديبهشت 1394