مي نويسم تا بخواني قصه اي از آشنايي

دور نوزدهم

1394/5/7 19:55
نویسنده : داني
328 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزای من سلام خوشگلای مامان نمیدونید چی بهم گذشته دلم چقدر خونه دلم گرفته آخه چرا باید این همه سختی بکشم من ، خدا خوب میدونه من طاقت حرف شنیدن ندارم طاقت  تیکه و متلک رو ندارم دارم داغون میشم توی ماه رمضون بعد شب احیا مار کبری به درک رفت دلم خنک شد حسرت دیدن بچه عمو رو با خودش به گور برد هیچ وقت آخرین جمله اش رو یادم نمیره :"جاریت بچه داره تو نداری؟"خدا حتی امونش نداد تا ببینتش چشمکتوی ختمش زن عمو با فیس و افاده با شکم قلمبه پیداش شد از دور فقط یه سلام علیک الکی کرد اونم فقط برای این که ببینه من میبینمش خواهرهای عوضی تر از خودشم که اصلا سلام نکردن خدا ازش نگذره هیچ وقت من و تحویل نمی گیره همیشه یه جوری میشینه که پشتش به من باشه البته خب حق میدم خیلی سرکوفت من و بهش زدن اما الان با افتخار میاد و رو به روم میشینه لبخند میزنه خیلی دلش می خواد من و بسوزونه گریهخدا بهره دل هرکس رو به خودش میده خلاصه بعد ماه رمضون بعد مصرف یک ماه ال دی که دکتر بهم داده بود رفتم دکتر چند تا از دوستای مجازی دوباره برای آزمایش اسپرم همسرانشون رفته بودن رویان یا ابن سینا منم بابایی رو راضی کردم دوباره بره آزمایش به دکی گفتم آزمایش رو بنویسه اونم نوشت و رفتیم آزمایش دادیم اون روز عمو گفته بود میامیم خونتون من خیلی دلخور شدم گفتم هیچ وقت پیداشون نمیشه حالا هی تند تند می خوان بیان خونمون اونم پنجشنبه به بابایی گفتم جوابشون کنه بگه ما نیستیم خب آزمایش باید می رفتیم بعدم اون زن عموی افریته دنبال رستوران می گرده دلش می خواد بره به کاراش برسه بعدم بیاد بتمرکه زمین من از پذیرایی کنم کور خونده راحت شدم بابایی جوابشون کرد شیطاندوشنبه جواب رو گرفتیم همون جوری بود که حدث میزدم 96%آبنرمال و تحرک کلاس آ صفر دلیل نیومدن شما رو پیدا کردم بردم فوری پیش دکی باورش نمی شد جواب آزمایش چقدر با قبلیه فرق داره خدا رو شکر این اینترنت هست تا من تحقیق کنم و خودم مشکلاتم رو حل کنم گفت باید پیش یک اورولوژیست برین منم فکر کردم بریم همون ابن سینا ولی پول نداشتیم زنگ زدم به خاله بزرگه ازش پول قرض گرفتم تا زودتر شروع کنیمآرام

پسندها (1)

نظرات (0)