مي نويسم تا بخواني قصه اي از آشنايي

در تعجبم!

سلام عزیزکم دلبرکم این ماه اوین ماه بود که دست روی رحمم گذاشتم و بهت سلام کردم بهت گفتم عزیزم اگر اون تو داری قایم باشک بازی در میاری برو یه جای خوب و راحت و امن لونه کن تا به وقتش بیای بیرون و دل مامان و بابا رو شاد کنی روزهای سختی رو می گذرونم روز 22و23پری رو عجیب افسردگی گرفته بودم با هر حرفی و تلنگری اشکم در می اومد روز24حالم بهتر شد روز25 بابایی پیشم بود شبم بعد مدت ها رفیتم شام بیرون و غذاهای جدید رو امتحان کردیم خیلی مزه داد از بس آشپزی کردم خسته شدم نمی دونی وقتی رفتیم تو اون رستوران چقدره دلم می خواست تو هم کنارمون بودی بغلم بودی روز 26بابایی گفت بازم سینه سمت راستت پر رنگ شده دعواش کردم گفتم توهم نده اما توهم نبود بعد از ظه...
8 خرداد 1394

قصه انتظار این ماه من

سلام عزیزم امروز25روز پری رو می گذرونم ماه پیش با مصرف دارو 3تا تخمک عالی داشتم اما خب نیومدی وقتی پری شدم خیلی ناراخت شدم بغض کردم به بابایی اصلا نگاه نمی کردم خاله بزرگه قبل از ماه رمضون یا بعدش می خواد سفر ترکیه بره بهش اصرار کردم بزاره بعد ماه رمضون آخه به خیال خودم اگر تو می آمدی تا آخر ماه رمضون معلوم میشد دختری یا پسر می خواستم کلی برات سفارش لباس و اسباب و وسایل بدم بنده خدا خاله می گفت چرا بعد ماه رمضون برم؟منم سر بالا جواب میدام اما خب نیومدی فردای روز پری انقدر ناراحت و دلسرد بودم که حد نداشت حتی دیگه گریه هم نمی تونستم بکنم با خودم می گفتم چرا خدا صدام رو نمیشنوه یه هو به ذهنم رسید از قران فال بگیرم خیلی غمگین بودم دنبال ...
6 خرداد 1394
1