در تعجبم!
سلام عزیزکم دلبرکم این ماه اوین ماه بود که دست روی رحمم گذاشتم و بهت سلام کردم بهت گفتم عزیزم اگر اون تو داری قایم باشک بازی در میاری برو یه جای خوب و راحت و امن لونه کن تا به وقتش بیای بیرون و دل مامان و بابا رو شاد کنی روزهای سختی رو می گذرونم روز 22و23پری رو عجیب افسردگی گرفته بودم با هر حرفی و تلنگری اشکم در می اومد روز24حالم بهتر شد روز25 بابایی پیشم بود شبم بعد مدت ها رفیتم شام بیرون و غذاهای جدید رو امتحان کردیم خیلی مزه داد از بس آشپزی کردم خسته شدم نمی دونی وقتی رفتیم تو اون رستوران چقدره دلم می خواست تو هم کنارمون بودی بغلم بودی روز 26بابایی گفت بازم سینه سمت راستت پر رنگ شده دعواش کردم گفتم توهم نده اما توهم نبود بعد از ظه...