برای اومدنت چه کارها که نکردم
سلام عزیزم الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم بابات خوابیده طفلک امروز که عمل لایزیک کرد بعدش خیلی درد کشید هیچ وقت این جوری ندیده بودمش من زیاد با عملش موافق نبودم اما خودش دوست داشت عمل کنه من همون اول ازدواجمون خیلی بهش اصرار کردم قبول نکرد اما الان با دیدن همکارش که عمل کرده بود اونم دلش خواست عمل کنه امروز قرار بود بعدش بریم شمال خاله بزرگه دعوت کرده بود همه چی رو هم آماده کردم البته بازم اصرار بابا بود که ماهم بریم اما وقتی از عمل اومد بیرون خودش منصرف شد فردا هم برای برداشتن پانسمانش باید بریم ببخشید پست قرار بود مال تو باشه اما همش از بابا گفتم اونم خیلی دلش می خواد تو زودتر بیایی طفلکی هر کاری برای اومدنت می کنه
اما چه کار ها که نکردم
این مطالب رو این جا میزارم هم خاطره ای باشه برای ما هم برای دوستاننی که مشکلی مثل ما دارند شاید مفید باشه
از شب ولادت پیامبر اکرم و امام صادق(ع) شروع کردیم سال 92 روز عروسی دایی کوچیکه آخرین روز های امتحان من بود با خودم گفتم درسم که تموم شد و دفاع کردم دیگه تو میای اما...
همچنان تلاش می کردیم که دیدیم نه خبری از آمدن تو نیست ناگفته نماند که هر ماه من کلی علائم میدیدم هر چی می شد به آمدنت ربط میدادم اما نیامدی به کسی هم نگفتیم که داریم برای اومدن تو تلاش می کنیم البته هر چند که بابا جونت قبل هر اتفاقی برای شاد کردن مادر پدرش گفت که می خوایم اقدام کنیم که من بی نهایت ناراحت شدم چند وقت قبلش زن عمو کوچیکه حامله شده بود و چون بعد 4سال با کلی دوا درمون این اتفاق افتاده بود از خوشحالی سر از پا نشناختن و به همه اعلام کردن بابات هم که داشت سر من رو می برید که باید زنگ بزنی به زن عمو کوچیکه و بهش تبریک بگی اما من قبول نکردم چون میدونستم برای تبریک خیلی زوده بعد چند وقت که معلوم شد بارداری پوچه بوده و بابا داشت من و می کشت که باید بریم عیادت خب منم میدونستم اتفاق خیلی بدی نیافتاده برای چی بریم عیادت البته مهم ترین دلیلم برای عیادت نرفتن ترس از تیکه و متلک های دیگران بود که خب بابات این مسائل رو نمی فهمید بعد یک سال این مسئله انگار تکرار شده بود که ما از طرق پدر بابات خبردار شدیم اما از ما پنهون کرده بودن بعدم که وقتی باردار شده بود و امدن خونمون من فهمیدم برای چی اومدن بابا هم فهمید چون خیلی استرس گرفت عمو کوچیکه به رو نیاورد ولی تا جایی که می تونست تیکه انداخت بعد رفتنشون به بابا گفتم زن عمو حامله هست خواستم تبریک بگم ولی دیدم خودشون نگفتن من به رو نیاوردم بابا هم گفت کار خوبی کردی متوجه شدم اون بار که من گفتم ول کن زنگ نزد به حرف من گوش نکرد پشت سرش چه حرف ها که نشنیده به من نگفت اما خودش فهمید من چه دلیلی برای تبریک نگفتن داشتم
خیلی حرف زدم اما باز نگفتم برای اومدن تو چی کار کردیم القصه من از ترس سرزنش شنیدن از خاله ها حتی به اون ها هم نگفتم هر چند که خاله بزرگه سوپروایزره بیمارستان هست ولی می دونم جز سرزنش و استرس برام هیچی ندارن جرعت نکردم ازش آدرس دکتری چیزی بگیرم به یه دکتر مراجعه کردم که هی اونم سرزنش کرد نا گفته نماند قبل اقدام برای اومدن تو من همه آزمایش ها رو دادم که خیالم راحت باشه خدا رو شکر همه چی سالم بود اما بابا بنای لج بازی گذاشته بود و حاضر به آزمایش نبود وقتی دکتر رفتم گفت باید همسرت هم آزمایش بده گفتم قبول نمی کنه خودت بهش بگو که گفت صداش کن تا بگم منم صداش کردم دلم خنک شد خانموم دکتره اونم سرزنش کرد اینم بهت بگم بابات فقط تو مسائل اقتصادی به نظر من گوش میده به خاطر همینم موفقه تو بقیه مسائل خانوادگی اجتماعی .....اصلا من رو آدم حساب نمی کنه هر چند خیلی دوسم داره اما خوب تربیت خانوادگی دیگه
بالاخره بابا هم رفت آزمایش خدا رو شکر خوب بود نوبت آزمایش تکمیلی من رسید اونم خوب بود دکتر چند بار برای دارو دادن سونوگراگرافی نوشت اونم خوب بود بعد دارو داد ماه اول خیلی امیدوار بودم با 5 تا کلوموفین یه دریا ترشح داشتم اما نشد تا 4ماه بعدش دیدم فایده نداره دیگه دارو رو قطع کردم خودم فهمیدم بدنم جواب نمیده گفتم یک ماه استراحت بعد دارو گیاهی ماه بعدش به توصیه یکی از دوستان سایت رفتم برای عکس رنگی خدا رو شکر اونم خوب بود خیلی بعد عکس امیدوار بودم چون شنیده بودم بعد عکس 80%احتمال بارداری بالا میره اما نشد اون ماه خیلی دپرس شدم خیلی علائم داشتم خیلی گریه کردم تا اینکه یه همکار جدید پیدا کردم از قضا خواهرش دکتر زنان بیمارستان خواهرم بود از خواهرم راجعبه بهش سوال کردم تعریف کرد بابات هم گفت همکارش بچه دار نشده پیش این خانم دکتر رفته مطبش هم خیلی نزدیک خونمون بود منم دیگه دل به دریا زدم و رفتم پیشش البته آشنایی ندادم تا راپرت قضیه رو به خاله نده یه آزمایش پی سی تی نوشت اسفند 93 گفت این و بده سال بعد بیا منم آزمایش دادم خدا رو شکر اونم خوب بود بهش گفتم احتمال میدم جنین تشکیل می شه اما لانه گزینی نمی کنه چون من خیلی علائم دارم اما گفت که همش تلقنیه همون موقعه ها بود که فهمیدیم زن عمو نینی داره و عمو هم میون حرف هاش از دکتر گیاهی رفتن صحبت کرد منم از قبل تصمیم داشتم که یه سر به دکتر گیاهی بزنم اما جای خوب سراغ نداشتم تا اینکه اتفاقی یکی رو پیدا کردم با بابا رفتیم پیشش روزهای آخر سال 93بود کلی دارو داد بیشتر برای بابا گفت سوداش خیلی زیاده گفت 40روز رژیم بگیر بعدش فصد کن فروردین با آمدن پری رفتم پیش دکتر خودم آزمایش رو نگاه کرد و گفت همه چی خوبه بعدم دارو نوشت15تا لتروزل یک آمپول هاش ام جی و دو تا ها جی سی و 10تا شیاف سیکوژست 12پری رفتم سونو واژینال خانم دکتر خانومی بود واقعا هم اسم مامانت بهم گفت 4تا فولی داری که 3تاش غالب هست تخمدان راست 25-19تخمدان چپ18-7گفت امشب یکیش آزاد می شه خلاصه امدیم پیش دکتر خودم گفت امروز یا فردا دو تا آمپول هاش جی سی رو بزن و 24تا 36ساعت اقدام کن منم چون دیدم فرادش عروسی دعوت بودیم و تو تقویم بابات این روز بد بود گذاشتم برای فرداش روز 12 داشتم از کمر درد می مردم ترشحاتم هم خیلی زیاد بود اما بعدش قطع شد اقدام کردیم 14 و 15 بازم خیلی امیدوار بودم اما تو نیامدی